حنانه حنانه ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

برای دخترم

گنبد طلا

یک هفته گذشت از برگشتنمان، رفتیم به پابوس امام رضا، من و بابا مصطفی و حنانه. این بار زیارت سه نفریمان جور دیگری بود انگار. سه تایی می رفتیم چند ساعت می نشستیم در رواق دارالحجه، حنانه با بچه ها بازی می کرد، چادرش را سرش می کرد و سجده می کرد و نماز می خواند، بعد به نوبت من و بابا مصطفی می رفتیم بالا و زیارت می کردیم و برمی گشتیم، انقدر به حنانه خوش می گذشت که دیگر نمی خواست از آنجا برگردیم و گریه زاری راه می انداخت. هوای مشهد حسابی سرد بود و حنانه را طوری لای پالتو و پتو می پیچاندیم که طفلک نمی توانست تکان بخورد. پ.ن. خیلی مزه می دهد برف آرام آرام ببارد و تو بنشینی توی یکی از رواق های نزدیک ضریح که از آن درهای چوبی پنجره دار دارد و نگاه کن...
25 آذر 1392

تاب تاب عباسی

می گوید"مامان حسودی نکن" می گویم: "چشم مامان جان" می گوید"مامان بیشین" "مامان پاشو" "مامان پماد نزن" "مامان بغل" می گویم: "چشم مامان جان" این روزها که حنانه خانوم با سرعت فوق العاده ای در حال یادگرفتن کلمات و درست کردن جملات جدید است، ما هم بیشتر از قبل در حال تمرین "چشم" گفتن و اطاعت کردن از اوامر ایشان هستیم! عاشق زرشک های توی یخچال مادر است و هر روز حسابی از خودش پذیرایی می کند! به زرشک هم می گوید"شیگا". حالا کجای این دو کلمه به هم شبیه است نمی دانم شب ها هم چنان دوست دارد لالایی های شبکه پویا را تماشا کند و وقتی تمام می شود بغض می کند! عاشق کرم زدن به دست و پایش است و اگر کرم دم دستش باشد همه جا را آباد می کند! شب ها دوست دار...
25 آذر 1392

عشق کوچولوی من

با خودم فکر می کنم من فقط همین یک بار مادر شده ام و بار دومی در کار نیست، قرار می گذارم با خودم که یک روز یادم نرود من تنها مادر یک بچه ام، که یک روز یک حس بازیگوش شاد زیر گوشم قصه ی زیبای بچه ی دیگری را نخواند و من دلم قنج نرود برای بوی نوزاد چند روزه و هوس نکنم یکبار دیگر مادر بچه ای باشم که با اینکه اصلا شکل من نیست ولی چشمانش و حالت نگاهش و حالت حرف زدنش و بوی لباسهایش مرا یاد خود گم کرده ام می اندازد. من برعکس خیلی از مادرهای یک بچه ای، وقتی از زور بیخوابی چشمانم بسته می شود این فکرها را نمی کنم، وقتی به پاشنه های ترک خورده ام نگاه می کنم تصمیم نمی گیرم که دیگر اشتباه بچه دار شدن را تکرار نکنم، وقتی حنانه ام مریض می شود و هزار بار تا صب...
12 آذر 1392

مامان، بغل!

وای نمی دانی چه کیفی داد! داشتم کیسه ی پر شده ی جاروبرقی را خالی می کردم که آمدی سراغم. صورتت را چسباندی به صورتم، ماچم کردی و رفتی آن طرف تر ایستادی، بعد دوباره آمدی و دوباره صورتت را چسباندی به صورتم و گفتی "مامان، بغل" و بغلم کردی :-)
7 آذر 1392

امتحان

مدتی ست اگر وقت کنم و سری به فضای مجازی بزنم حتما می روم سراغ وبلاگهای مادرانی که کودکان بیمار دارند، آنهایی که بچه ی CP دارند، می خوانم و زجر می کشم و اشک می ریزم و باز هم می خوانم، بعد افسرده می شوم و در لاک خودم فرو می روم و محمد مصطفی که از سر کار می آید فکر می کند از دست او آزرده ام. نمی دانم این خودآزاری های من تا کجا ادامه خواهد داشت. بعد فکر میکنم چقدر مادران این بچه ها قوی هستند، شاید هم قوی نباشند ولی مگر کار دیگری ازشان برمی آید؟ بعد از خودم بدم می آید، بچه ای دارم که خدا را صد هزار مرتبه شکر سالم است و زندگی آرامی دارم. من کجای دنیا ایستاده ام؟ آن آدمها امتحانشان معلوم است و دارند امتحانشان را چه خوب و چه بد پس می دهند. من هم حتم...
3 آذر 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای دخترم می باشد